نگو حال دلم خوبست، از انکار بیزارم
از این لبخندهای زاده ی اجبار بیزارم
ببین ذهن مرا سوهانی از اندوه میساید
همیشه گفته ام هرچند از تکرار بیزارم
همیشه دوستت دارم، ولی از دور، در قلبم
که از افکار مسموم پس از دیدار بیزارم
تَضادی بینِ من با مردم این شهر افتاده ست
همه از بی کسی، من از فریبِ یـار بیزارم
چنان زخمی به سرانگشت احساس دلم افتاد
که حتی از تماشای گُل بی خار بیزارم
گناهم را به عالم فاش می گویم نمی ترسم
من از پنهان شدن در پشتِ استغفار بیزارم
بخوان از گونه هایِ خیسِ من، احساسِ شعرم را
که از لبخند های زاده ی اجبار بیزارم
۲ موافق
1398/02/02 - 17:33
عاالی بود
ممنون. نگاهتون عالیه
خاهچ میشه
ممنون