به تنهايي گرفتارند مشتي بي پناه اينجا
مسافرخانه ی رنج است يا تبعيدگاه اينجا
غرض رنجيدن ما بود از دنيا كه حاصل شد
مكن اي زندگي عمر مرا ديگر تباه اينجا
براي چرخش اين آسياب كهنه دلسنگ
به خون خويش ميغلطند خلقي بيگناه اينجا
نشان خانه ما را در اين صحراي سر در گم
بپرس از كاروان هايي كه گم كردند راه اينجا
اگر شادي سراغ از ما بگيرد جاي حيرت نيست
نشان ميجويد از من تا نيايد اشتباه اينجا
تو زيبايي و زيبايي در اينجا كم گناهي نيست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا
فاضل_نظری
۲ موافق
1398/01/26 - 21:40 در
HaMkHoNeH