#داستان_کوتاه
مردی در رستوران با تلفن
صحبت می کرد،
ناگهان خوشحالی کرد و
گفت: همه مهمان من هستن
به باقالی پلو و ماهیچه،
بعد از 18 سال دارم بابا میشم.
چند روز بعد اون مرد رو با بچه 3 ساله دیدم.
علت کار اون روزشو پرسیدم.
گفت: آن روز میز بغلی، پیرزنی به شوهرش گفت:
ای کاش امروز باقالی پلو با ماهیچه می خوردیم،
شوهرش با شرمندگی خواست
بخاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند، من هم با آن تلفن ساختگی خواستم که اون پیرمرد شرمنده همسرش نشه.
انسانها را در زیستن بشناس نه در گفتن، در گفتار همه آراسته اند.:)
از کتاب زنده ایم یا زندگی می کنیم؟
√