گوشه ی سرد اتاق زل زده بودم
آهنگی ک مدام تکرار میشد
صدای عقربه های ساعتی که گذر بی شوق زندگی را نشانم میداد
بشقاب غذایی که دست نخورده باقی مانده بود
از سر بی حوصلگی سراغ کمد وسیله های قدیمی رفتم
نمی دانم،شاید لابلای این اجناسِ خاک خورده دنبال حوصله ی گم شده ام می گشتم
چشمم خورد به یک گوشیِ تلفن همراه قدیمی که نمی دانم چه وقت اینجا رهایش کرده بودم.
گوشی را دستم گرفتم و نشستم کف زمین و روشن اش کردم با تپش قلب و دست هایی عرق کرده یکراست رفتم سراغ پوشه ی پیام ها تا شاید حرفی یا جمله ی دلم را به لرزه بیاندازد چشمانم را بستم و یکی از پیام ها را بازکردم
بعد از صدا زدن اسمم و چند کلمه قربان صدقه نوشته بودی
"سرکلاس بند نمیشوم مدام از پنجره بیرون را نگاه میکنم آسمان ابری ست و باد میوزد، بوی باران دارد این هوا، نشسته ایم به نوشتن و استاد مدام تکرار میکند با دلتان بنویسید من اما دلم پیشِ تو مانده،چتر نیاری با خودت،بارانی بپوش، عطر همیشگی ات را بزن و کفشی مناسب که پاهایت خسته نشود،میخواهم بی توجه به زمان قدم بزنیم،راستی شاخه گلِ آبی رنگ من فراموش نشود،اواسط خیابان ولیعصر، سر کوچه ی دلبر منتظرت هستم
۲ موافق
1397/06/21 - 11:13 در
HaMkHoNeH