همه توی تاکسی ساکت بودند و هيچکس، حواسش به ديگری نبود. مردی که جلو نشسته بود و سرش را به پنجره تکيه داده بود و بيرون را نگاه میکرد، با سرش ضربه آرامي به شيشه زد. راننده سرش را چرخاند و به مرد نگاه کرد.
مرد گفت : دلم داره میترکه !
حالا همه حواسشان جمع شده بود. زنی که عقب نشسته بود، لبخند کمرنگی زد. حدس زدم که دل زن هم گرفته است. مردی که بين من و زن نشسته بود، گفت : چی میشه که آدم يهو دلش میگيره ؟
راننده گفت : يه ميليون تا چيز !
زن گفت : دل گرفتن که دليل نمیخواد، وقتی دلت نگرفته بايد ببينی چی شده !
مرد عقبی پرسيد : چی میشه آدم گاهی دلش نمیگيره ؟
راننده گفت : يه ميليون تا چيز !
مرد عقبی گفت : ما که از هر چی میپرسيم، شما يه ميليون تا جواب براش داری !
راننده گفت : تازه من دارم کماش رو میگم !
بيشتر از اين حرفهاست ...
مرد جلويی گفت : کاش وقتی دل آدم میگرفت، يه ميليون تا کار بود که دل را باز میکرد ...
راننده گفت : هست
مرد گفت : میشه يکیاش رو بگين ؟!
راننده گفت : پنجره رو بکش پايين، يه ذره باد به سر و کلهات بخوره ...
همه شيشهها را پايين کشيديم. خود راننده هم شيشه پنجرهاش را پايين
۵ موافق
1396/12/23 - 17:14