دلـم یـک مُعجـزه میخواهـد
به بـزرگی ِ گرفتـن ِ دست هـایَت
و بـُردن اسم مـَن از زبـان تـو بـا "میـم" مالکیـت
یـا به بـُزرگی عبـور فکـر "مـن" از ذهـن ِ تـو
دلـم یک مُعجـزه میخـواهد !!
نـه خیلی بـزرگ
بـه بزرگی شیشـه عینک طبی ـت
کـه مثلـا ً وقتـی مرا از پُشت آن میبینـی لبخندی بزنـی
به پهنـــــای صـورتت !!!
دلـم سخـت مـُعجزه میخواهد ،
امـا خیالت تخت پــدرم همیشه میگوید :
{ معجــزه وجود نـدارَد }