علمدار امام: سردار حسين خرازي
بعد از مجروحيت، رازی را برای مادرش بازگو كرد كه هرگز به كسی نگفت:
«حالم هر لحظه وخیمتر میشد تا اینكه یك شب، بین خواب و بیداری، یكی از ملائك مقرب درگاه الهی به سراغم آمد
و پرسید: «حسین! آیا آماده رفتن هستی، یا قصد زنده ماندن داری؟»
گفتم:فعلاً میل ماندن دارم تا با آخرین توان، به مبارزه در راه دین خدا ادامه دهم»
به همین جهت او تا لحظه آخر، عنان اختیار برگرفت و هرگز از وظیفهاش غافل نماند آرام آرام فدا شد.
در شلمچه... اول دستش را داد
سپس باقيمانده را!
گفتند حسین خرازی را آورده اند بیمارستان.
رفتم عیادت آن زمان دستم شکسته بود از تخت آمد پایین،
بغلم کرد. گفت:
دستت چی شده ؟ گفتم: هیچی حاج آقا !
یه ترکش کوچیک خورده ، شکسته. خنديد گفت:چه خوب !
دست من یه ترکش بزرگ خورده ، قطع شده..
5 امتیاز + /
0 امتیاز - 1394/11/01 - 11:29 در
امام و شهدا...