❤LONELY ALONE❤
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فرو برده بود
که من نان و برگ از کجا آرمش
مروت نباشد که بگذارمش
چو بیچاره گفت این سخن نزد جفت
نگر تا زن او را چه مردانه گفت
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هر آن کس که دندان دهد نان دهد
سعدی شیرازی
هادی
درویشی تنها در صحرا نشسته بود.
پادشاهی بر او گذشت.
درویش التفاتی به وی نکرد.
سلطان برنجید.
وزیر نزدیک درویش آمد و گفت:
ای جوانمرد، سلطانِ روی زمین بر تو گذر کرد، چرا شرط ادب به جای نیاوردی؟
درویش گفت:
سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد.
گلستان سعدی
هادی
به عمل کار بر آید به سخن دانی نیست
از تبار❤️ آدم
سعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت!
بر در بنشینی اگر از خانه برانند
از تبار❤️ آدم
عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن
ورنه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش
سعدیا قدری ندارد طمطراق خواجگی
چون گهر در سنگ زی چون گنج در ویرانه باش
____
ذات بد نیکو نگردد چونکه بنیادش بد است
از تبار❤️ آدم
شرط است سعدیا که به میدان عشق دوست/ خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی/
هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود، استاد سوالی را از لیلی پرسید لیلی جوابی نداد ، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت اما لیلی هیچ نگفت، استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد. لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت.بعد از کلاس ، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت دیوانه! مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی؟ لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت.استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت لیلی نه کر بود و نه لال ، از عشقِ شنیدن دوباره ی صدای تو ، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد اما از ضربه ی آهسته ی دست تو اشکش در آمد.من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی...
از تبار❤️ آدم
خدای باز صد رحمت به خروس...
امروز داشتم می امدم دوچرخه سواری تو پیاده رو میامد . .جسم رو دو چرخه ولی روح دنبال دو خانم ..مستقیم امد تو دل من . گفتم عزیز کجا. دارید میرید .اشنا هستند ...
با تعجب گفت منکه سوار دوچرخه ام . گفتم اری ولی روحت دنبال اشنا
خدا رحمت کند سعدی را که میگفت
ای ساربان آهسته ران ، کارام جانم می رود ...وان دل که با خود داشتم ، با دلستانم می رود