سکوت شب
تنها تر از هر ماه و رنجورتر از هر روز عاشق تر از هر ساعت و دلتنگ تر از هر ثانیه در محبسی دنیا نام و میله هایی از جنس ادمودلی زندان بان و منی که شده ام زندانی با تنی مملو از تازیانه و پاهایی در قل و زنجیر زندانی وار بر این زمین پاییز زده میزنم...
سکوت شب
در نیست
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب،
ما
بیرون زمان
ایستادهایم
با دشنه تلخی
در گردههایمان
هیچکس
با هیچکس
سخن نمیگوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است
در مُردهگان خویش
نظر میبندیم
با طرح خندهای،
و نوبت خود را انتظار میکشیم
بی هیچ
خندهای !
سکوت شب
میانِ کتابها گشتم
میانِ روزنامههای پوسیدهی پُرغبار،
در خاطراتِ خویش
در حافظه ایی که دیگر مدد نمیکند
خود را جُستم و فردا را
عجبا!
جُستجوگرم من
نه جُستجو شونده
من اینجایم و آینده
در مشتهای من
سکوت شب
چه جالب است
ناز را می کشیم
آه را می کشیم
انتظار را می کشیم
فریاد را می کشیم
درد را می کشیم
ولی بعد از این همه سال …
آنقدر نقاش خوبی نشده ایم که بتوانیم
دست بکشیم
از هر آنچه که آزارمان می دهد
سکوت شب
تو را دوست میدارم
طرف ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمیکند
کلمات انتظار میکشند
من با تو تنها نیستم
هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
شب از ستارهها تنهاتر است…
سکوت شب
همه لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق
پناهی گردد ،
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق، آی عشق
چهره ی آبی ات پیدا نیست
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق، آی عشق
چهره ی سرخ ات پیدا نیست
غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وهن
و دنج رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان
آی عشق، آی عشق
رنگ آشنایت پیدا نیست
سکوت شب
کیستی که من اینگونه به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم
نان شادی ام را با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو اینچنین به خواب می روم
کیستی که من این گونه به جد
در دیار رویاهای خویش با تو
درنگ می کنم!
سکوت شب
دوست اش می دارم
چرا که می شناسمش
به دوستی و یگانگی
شهر
همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم
اندوه اش
غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
هم چنان که شادی اش
طلوع همه آفتاب هاست
سکوت شب
سخت نگیر
آرام باش
رویاهای روشن خود را مرور کن،
ونزدیکتر بیا
آدمی
ادامه ی آرام آدمی ست،
و همین خوب است که آدمی
آدمی رادوست می دارد...
سیدعلی صالحی
سکوت شب
ﮐﺎﺵ می ﺷﺪ ﯾﮏ ﺻﺒﺢ
ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ ﺑﮕﻮﯾﺪ :
ﺑﺎ ﺩﺳتِ ﭘُﺮ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ
ﺑﺎ لبخند،
ﺑﺎ ﻗﻠﺐ ﻫﺎﯾﯽ ﺁﮐﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻫﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ...
ﺍﺯ ﺁﻥ سوﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻫﺎ
ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺑﻤﺎﻧﻢ ﻭ
ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺮﻭﻡ...!
سیدعلی صالحی