#خاطرات_ناب_شهدا
در فاصله چند متری با عراقیا درگیر شدیم
کاظم روی تپه بود که زخمی شد.
رفتم کنارش و
دیدم #خون زیادی ازش رفته
خواستم بلندش کنم که گفت :
"برو و منو اینجا بزار "
بهش گفتم :
" تو رو می رسونم #بیمارستان "
اما کاظم گفت :
" #آقا در مقابلم نشسته .. "
آرام گفت :
" #السلام_علیک_یا_امام_زمان ' عج ' و پر کشید .. "
#شهید_کاظم_خائف
از #تـــــــــــو چه پنهـــــــــــــان""
گاهی آنقدر #خـــــــــواستنی میشوی…
که شروع میکنم""
به شمارش تک تک ثانیه ها…
برای یکبـــــــــــــــــــــار دیگر رسیدن""
به “#تـــــــــــــــــــو”…
#چادر_یعنی..
آخ میچسبد ببینی چادرش را بر سرش
کرده محکم چادرش را تا بیاید همسرش
اخم بر چهره نشانده تا نبیند یک دمی
ناز لبخند ملیحش را کسی جز دلبرش #جانان #من_وارث_مادرم
خوش به سعادتش چه خوشبختن این ادما