هادی
کوتاه ترین داستان غمگین دنیا یک بیت از سعدی است:
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
چون صبح شد او بمُرد و بیمار بِزیست...
هادی
غزل زیر از کاظم بهمنی، داستانی کوتاه را به زیبایی به تصویر میکشد
پشت رُل، ساعت حدوداً پنج، شاید پنج و نیم
داشتم یک عصر برمیگشتم از عبدالعظیم
ازهمان بنبستِ بارانخورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم، آرام گفتی: «مستقیم»
زل زدی در آیِنه اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم
رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم
بختِ بد، برنامه موضوعش تغزّل بود و عشق
گفت مجری بعد «بسم الله الرحمن الرحیم»:
«یک غزل میخوانم از یک شاعر خوب و جوان»
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:
«سعی من در سر به زیری بیگمان بی فایدهست
تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم»
شیشه را پایین کشیدی، رِند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم
موج را تغییر دادم، این میان گفتی به طنز:
«با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم»
گفتم «آخر شعر تلخی بود»، با یک پوزخند
گفتی «اصلا شعر می فهمید؟»، گفتم: «بگذریم»...
هادی
من به فکر غزلی در خوز چشمان تو ام
تو ولی چشم به شعر و غزلم میبندی
چشم هایم پر اشک و نفسلم واژه ی غم
بی خیالی به نفسهای من و میخندی
"فریاد فیروزی"
هادی
ما ترک سر بگفتیم،
تا دردسر نباشد
غیر از خیال جانان،
در جان و سر نباشد
هادی
امان از این سکوت...
ساده نیست...
اما...مادرِ تمام حرفهاست
هادی
جای پای" نفس"ت ....
مانده به صحرای خیال ....
ای فراسوی تجسم ...!
به دلم جاداری ...
حزین_لاهیجی