اهل قزوینم روزگارم بد نیست. تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی. مادری دارم، بهتر از برگ درخت. دوستانی، بهتر از آب روان. و خدایی که در این نزدیکی است: لای این شب بوها، پای آن کاج بلند. روی آگاهی آب، روی قانون گیاه. من مسلمانم. قبله ام یک گل سرخ. جانمازم چشمه، مهرم نور. دشت سجاده ی من. من وضو با تپش پنجره ها می گیرم. در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف. سنگ از پشت نمازم پیداست: همه ذرات نمازم متبلور شده است. من نمازم را وقتی می خوانم که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته ی سرو. من نمازم را، پی تکبیرة الاحرام علف می خوانم، پی قد قامت موج. کعبه ام بر لب آب کعبه ام زیر اقاقی هاست. کعبه ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ، می رود شهر به شهر. حجر الاسود من روشنی باغچه است.

مشخصات

موارد دیگر
منتظر
40 پست

دنبال‌کنندگان

(27 کاربر)

برچسب ‌های شخصی

بازدیدکننده

asheghaneh.jpg Capture (11).PNG 1731592aca5fb4d789c4119c65c10b4b_1024.jpg 987c1f935ed641c2b2f8025828042e0b.jpg
منتظر
منتظر
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانــــی، زندگـــــی هــــای اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله هــــای رو بــه پایین

سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سر شکسته، چشمهایـــی پینه بسته

خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده ، گریــه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی

پرسه های بی خیالـــی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را، روی هــــم سنجــاق کردم:

شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پـــــرونده ام را ، با غبــــار آرزوها

خاک خواهد بست روزی ، بادخواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث

در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

منتظر
منتظر
دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟

آیا زنـــی غریبه در این کوچــه‏ ها نبود؟

آن دختری کــه چند شب پیش دیده‏ اید

دمپایی‏ اش ـ تو را به خدا ـ تا به تا نبود؟

یک چادر سیاه کشی روی سر نداشت؟

سر به هوا و ساده و بی دست و پا نبود؟

یک هفته پیش گـم شده آقا! و من چقدر

گشتم‏، ولی نشانی از او هیچ جا نبود

زنبیل داشت، در صـف نان ایستاده بود

یک مشت پول خرد … نــه آقا گدا نبود!

یک خرده گیج بود ولی نه…فرار نه

اصلاً بـــــه فکر حادثه و ماجرا نبود

عکسش؟ درست شبیه خودم بود،مثل من

هـــم اسم من، ولحظه ای از من جدا نبود

یک دختر دهاتـــی تنها کـــه لهجه اش

شیرین و ساده بود ، ولی مثل ما نبود

آقا! مرا دقیق ببین ، این نگاه خیس

یا این قیـافـــه در نظرت آشنا نبود ؟

دیشب صدای گریه ی یک زن شبیه من

در پشت در مزاحـــــم خواب شما نبود؟

منتظر
منتظر
موهام روی شانه طوفــان غم رهاست

امشب شب عروسی من یا شب عزاست

دارند از مقابل چشمــان عاشقت

با زور می برند مرا روبه راه راست

دارم عروس می شوم این آخرین شب است

این انتهـــای قصه تلـــخ من و شماست

حتی طنین زلزله ویــران نمی کند

دیوارهای فاصله ای را که بین ماست

من بی گمان کنـــار تو خوشبخت می شدم

اما نشد ... نشد که من و تو ... خدا نخواست ...

آن سیب کال ترش که بر روی شاخه بود

این روزها رسیده ترین میــوه خداست

اما به جای باغ تـــو در ظرف میــــوه است

اما به جای دست تو در سرد خانه هاست

آیینه شمعدان و لباس ِ سفید و ... آه

این پیرزن چقدر به چشمانم آشناست

روی سرش هنوز همان چادر کشی است

دمپائی ش هنـــوز همانطور تا به تاست

کل می کشند یا؟... نه ! به شیون نشسته اند

امشب شب عروسی من یا شب عزاست

منتظر
منتظر
صبح و ِطلوع شعر و غزل ، ناشتای تو

یعنی سلام ، زنده شدم با دعــــای تو

یعنی دوباره... با تو من از خواب می پرم

با مـــوج های ملتهب خنده هـــای تــــو

حس می کنم که جنبش رگها و قلب من

تنظیـــم می شوند بــــه آهنگ پــــــای تو

یعنی که رگ رگ تن من شوق می شود

یعنی کـــه تنگ می شود این دل برای تو

احساس می کنم که تو من می شوی و من

یک لــحظه خواستم کـــه بیایــم بــه جای تو

یک لحظه من بـــه خوبی تــو باشم و دلم

یک لحظه ! یک دقیقه! ... شود آشنای تو

منتظر
منتظر
آغوش من دروازه های تخت جمشید است

می خواستم تــو پادشاه کشورم باشی

آتش کشیدی پایتــخت شــور و شعــــرم را

افسوس که می خواستی اسکندرم باشی

این روزها حتی شبیه سایه ات هم نیست

مردی کــه یک شب بهترین تعبیر خوابم بود

مردی که با آن جذبه ی چشمِ رضاخانیش

یک روز تنهـــا علت کشف حجابــم بود

در بازوانت قتلــگاه کوچکـــی داری

لبخند غارت می کند آن اخــم تاتاریت

بر باد دادی سرزمین اعتمــادم را

با ترکمنچـــای خیانت های قاجاریت

در شهـــرهای مرزی پیراهنم جنگ است

جغرافیای شانه هایت تکیه گاهم نیست

دارم تحصـن می کنم با شعــــر بر لبهـــات

هر چند شرطی بر لب مشروطه خواهم نیست

من قرنهــا معشوقه ی تاریخی ات بودم

دیگر برای یک شروع تازه فرصت نیست

من دوستت دارم ... بغل کــن گریه هایم را

لعنت به تاریخی که حتی درس عبرت نیست

منتظر
منتظر
با دلم سر سخت شو ... تا می توانی سخت تر

مـــی شود دل کندنــــم با مهربانـــــی سخت تر

من که می دانم خدا بی آنکه مبعوثم کند

دائما می گیرد از من امتحانــی سخت تر

زندگی را باختـم در این قمار اما هنوز

حاضرم حتی بپردازم زیانی سخت تر

هیچ فکرش را نمی کردم که بعد از رفتنت

بگذرند این لحظه ها آنی به آنی سخت تر

سخت بار آورده این دنیا مــرا امـــا چــــــه سود

می شود جان کندنم با سخت جانی سخت تر

آه ! می آورد رستـــم، هم در این پیکار کم

پیش پایش بود اگر هر بار خوانی سخت تر

منتظر
منتظر
از فکــــر من بگـــذر خیـالت تخت باشد

"من" می تواند بی تو هم خوشبخت باشد

این من کــــه با هر ضربه ای از پا در آمد

تصمیم دارد بعد از این سر سخت باشد

تصمیم دارد با خودش با کم بسازد

تصمیم دارد هم بسوزد هم بسازد

هرچند دشوار است باید پابگیرم

تا انتقامم را از این دنیـــا بگیرم

من خسته ام دیوانه ام آزار کافی ست

راهی ندارم پیش رو دیوار کافی ست

جـــز دردها سهمم نبود از با تو بودن

لطفا برو دست از سرم بردار کافی ست

لج می کند جسمت بگوید زنده هستی

وقتــی برایم مرده ای انکار کافــی ست

با ساز دنیـــا گرچـــه مجبـــورم برقصم

حرفی ندارم چون برایم دار کافی ست

من خسته ام دیوانـه م دلگیـــرم از تو

خود را همین امروز پس میگیرم از تو

از فکـــر من بگــذر خیالت تخت باشد

"من" می تواند بی تو هم خوشبخت باشد

منتظر
منتظر
راه‌ها به تو ختم می‌شوند

بیراه‌ها به من!

با من راه بیا

بیراه نمی‌گویم!

دیر که راه بیفتی

دیگر هیچ سنگی

پای تو را نخواهد دید!



نسترن وثوقی

منتظر
منتظر
شوق پر کشیدن است در سرم قبول کن

دل شکسته ام اگر نمی پرم قبول کن

اینکه دور دور باشم از تو و نبینمت

جا نمی شود به حجم باورم قبول کن

گاه پر زدن در آسمان شعرهات را

از من - از منی که یک کبوترم قبول کن

در اطاق رازهای تو سرک نمی کشم

بیش از آنچه خواستی نمی پرم قبول کن

قدر یک قفس که خلوتت بهم نمی خورد

گاه نامه می برم - می آورم - قبول کن

پاکم آنقدر که آسمان صاف تيرماه

با تو چشم پاک يک خواهرم- قبول کن

هی نگو که عشقمان جداست شعرمان جداست

بی تو من نه عاشقم نه شاعرم قبول کن

منتظر
منتظر
باید کمک کنی، کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند، پرم را شکسته اند

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دور و برم را شکسته اند

گل های قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه ی سفرم را شکسته اند

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ ِ حرف ِ مُفت، سرم را شکسته اند



مهدی فرجی

منتظر
منتظر
می توانی بروی قصه و رویا بشوی

راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی

ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی

من زمینگیر شدم تا تو، مبادا بشوی

آی! مثل خوره این فکر عذابم می داد؛

چوب ما را بخوری، ورد زبان ها بشوی

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم

من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی

دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط

باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد

تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است

می توانی عذرا باشی، لیلا بشوی

می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند

در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی

بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد

فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی

منتظر
منتظر
من به مردی وفا نمودم و او

پشت پا زد به عشق و امیدم

هر چه دادم به او حلالش باد

غیر از آن دل که مفت بخشیدم



دل من کودکی سبکسر بود

خود ندانم چگونه رامش کرد

او که می گفت دوستت دارم

پس چرا زهر غم بجامش کرد

منتظر
منتظر
من خسته ام، تو خسته ای آیا شبیه من؟

یک شاعر شکسته ی تنها شبیه من

حتی خودم شنیده ام از این کلاغها

در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من

امروز دل نبند به مردم که می شود

اینگونه روزگار تو - فردا - شبیه من

ای هم قفس بخوان که ز سوز تو روشن است

خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من

از لحن شعرهای تو معلوم می شود

مانند مردم است دلت یا شبیه من

من زنده ام به شایعه ها اعتنا نکن

در شهر کشته اند کسی را شبیه من

منتظر
منتظر
گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد

هر چه کردم - هر چه - آه انگار آرامم نکرد

روستا از چشم من افتاد، دیگر مثل قبل

گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی تو خشکیدند پاهایم کسی را هم نبرد

درد دل با سایه ی دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد

خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آن گونه در تب، آه از مادر بپرس

دستمال تب بر نم دار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا برد؟ که بعد از رفتنت

عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

منتظر
منتظر
قلبت که می‌زند، سر من درد می‌کند

این روزها سراسر من درد می‌کند

قلبت که ... نیمه‌ی چپ من تیر می‌کشد

تب کرده، نیم دیگر من درد می‌کند

تحریک می‌کند عصب چشم‌هام را

چشمی که در برابر من درد می‌کند

شاید تو وصله‌ی تن من نیستی، چقدر

جای تو روی پیکر من درد می‌کند

هی سعی می‌کنم که تو را کیمیا کنم

هی دست‌های مس‌گر من درد می‌کند

دیر است پس چرا متولد نمی‌شوی؟!

شعر تو روی دفتر من درد می‌کند

صفحات: 1 2 3

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو