HaMkHoNeH

گروه عمومی · 40 کاربر · 4086 پست
wolf
wolf
توان کشمکشم نیست بی تو با ایام
برونم آور از این ماجرا که می‌میرم...



wolf
wolf
می خواهم معنایِ دوست داشتن را تازه کنم !
دارد خاک می خورد زیرِ خروارها بی تفاوتی...
دارد مچاله می شود ...
دارد می میرد...
بیچاره مانده است...
میانِ غرور و بدبینی و مسمومیتِ آدم ها...
دارد رنگ می بازد آنقدر که بی حرمتش کرده اند !
می خواهم آنقدر دوستت بدارم...
تا مردم بپرسند از تو...
این کارها چیست این دیوانه می کند ؟
و تو بگویی با خنده ای و شوقی ...
دارد برایم دیوانگی می کند...
و دوست داشتن نامِ دیگرِ دیوانگی ست...
دیوانه ی یکی بودن...
دیوانه ی شب تا سحر ...
گفتن و خندیدن و رقصیدن هایِ دو نفره....
دوست داشتن!
آخ امان از این دوست داشتن...
که اگر ناب باشد...
مستت می کند...
یک مستیِ شیرین...
بی پشیمانی...
بی نبودن...!




wolf
wolf
مردها به عشق که مبتلا میشوند ترسو می شوند...
از آینده می ترسند،
از کسی که بهتر از آنها باشد،
از کسی که حرف زدن را بهتر بلد باشد،
از کسی که جیبش پر پول تر باشد،
از کسی که یکهو از راه برسد و حرفی را که آنها یک عمر دل دل کردند برای گفتنش بی هیچ مکثی بگوید...

برای همین دور می شوند،سرد میشوند، سخت می شوند
و محکوم به عاشق نبودن، به بی وفایی، به بی احساسی...

زنها ولی وقتی دچار کسی می شوند؛
دل شیر پیدا می کنند و می شوند مرد جنگ...
میجنگند؛
با کسانی که نمیخواهند آنها را کنار هم،
با کسانی که چپ نگاه می کنند به مردشان،
با خودشان و قلبشان و غرور زنانه شان...
از جان و دل مایه می گذارند
و دست آخر به دستهایشان که نگاه می کنند خالیست،
به سمت چپ سینه شان که نگاه می کنند خالیست،
به زندگیشان که نگاه می کنند خالیست از حضور یکی...
بعد محکوم می شوند به ساده بودن، به زود باور بودن، به تحمیل کردن خودشان...

هیچ کس هم این وسط نمی فهمد نه عقب کشیدن مرد، عاشق نبودن معنی می دهد

نه جنگیدن های زن، معنیش تحمیل کردن است...

wolf
wolf
...

ali
ali
زندگی زیباست

wolf
wolf
عشـق اگرباشد
تواݧ دارےببخشےیار را
عشـق اگرباشد..
تحمڸ میڪنےصدخاررا
عشـق اگرباشد..
دلت پر میڪشد تاخانہ اش ..
عشـق اگرباشد..
سروجاݧ میدهے دلدار را...

wolf
wolf
قدر لحظه لحظه‌ی عشق‌های دو طرفه‌یتان را، قدر روزهای عاشقانه‌یتان را
قدر همین منتظر ماندن‌هایتان برای جواب یک پیام را
قدر همین حسـادت‌های عاشقانه‌یتان را
حتی قدر همین قهر کردن‌ها
و کم آوردن هر باره‌ی یک‌نفرتان و پا پیش گذاشتن‌هایتان را بدانید
از یک روزی
از یک جایی به بعـد
عشـق چنان بی رحــم می‌شود
که حسـرت خیلی از همین تلخی و شیرینی‌ها را
به دلتان می‌گذارد...

wolf
wolf
‏بوسـه بخیه است
خنده بخیه است
فراموشی بخیه است
مهربانی بخیه است
آدم‌ بی‌بخیه متلاشی میشود
آدم ؛ زخم است




wolf
wolf
فکر کن کار دنیا
برعکس می شد
خورشید
به دنبال آفتابگردان ها می چرخید،
فاصله ی ماه از زمین را
جزر و مد دریا تعیین میکرد
و تو؛
تو مرا دوست داشتی



wolf
wolf
تو حق داری هرچی تو دلته به من بگی
تو حق داری به من بگی دیگه ننویس،
حق داری بهم بگی دیگه نبین،
دیگه نشنو،
دیگه حرف نزن،
دیگه نفس نکش...!
تو حق داری همه این‌ها رو به من بگی
و مطمئن باش از من فقط "چشم" می‌شنوی...
اما هیچ‌وقت نگو «دیگه دوستم نداشته باش»
هیچ‌وقت نخواه که از دوست داشتنت کوتاه بیام...
نخواه اینو ازم...
نخواه...
که "دوست داشتنت" جان است
و جان را «مرگ» پایان می‌دهد!




wolf
wolf
- نخوابیدی هنوز که !
+ نه بابا خوابم ما رو ول کرده رفته.
- کجا..؟
+ چه می‌دونم، همونجا که آدما وقتی کسی رو ترک می‌کنن میرن، هیچ‌وقت هم برنمیگردن.
- اما این یکی برمیگرده نه؟
+ شاید، ولی اگه بخواد برگرده باید با یکی برگرده.
- با کی؟
+ با همونی که خوابم رو با خودش برده...




wolf
wolf
من همین قدر که با حال و هوایت،
گه گاه برگی از باغچه‌یِ شعر بچینم،کافی ست.
فکر کردن به تو
یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا
خوبترینم!
کافیست...





wolf
wolf
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﺪﺍﯼ من!

ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﺗﺎ ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺷﺪﻥ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺳﺖ!

ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ‌ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿ‌‌ﺸﻮﺩ، ﻣﺎ ﺑﯽ‌ﺳﻠﯿﻘﻪ‌ﺍﯾﻢ و ﻃﻠﺐ ﻧﺎﻥ می‌کﻨﯿﻢ!

ﺗﻮ ﺧﻮﺩ ﺍﯼ ﺧﺰﺍﻧﻪ‌‌ﺩﺍﺭ بخشش‌ها، ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ در این شب عزیز ﻣﻘﺪﺭ کن!

آمین ♥♥♥

wolf
wolf
دوست دارم ...
که بپرسم امروز...
مثل دیروز مرا می خواهی ؟



wolf
wolf
احساس می کنم یه جای زندگیم راه رو غلط رفتم ...
ولی این قدر جلو رفتم ...
که دیگه انرژی برای برگشت ندارم.
این یادت بمونه مارتین....
اگه فهمیدی مسیر رو اشتباه رفتی ...
هیچ وقت برای برگشت دیر نیست...
حتی اگه برگشتن ده سال هم طول بکشه باید برگردی.
نگو راه برگشت طولانی و تاریکه...
نترس از این که هیچی به دست نیاری....
من تمام این سال ها ...
با این که پدرت رو دوست نداشتم ...
بهش وفادار موندم....
حالا فهمیدم کار اشتباهی کردم....
اجازه نده اخلاق سد راه زندگیت بشه....
من به خاطر ترس با پدرت ازدواج کردم....
به خاطر ترس باهاش موندم....
حکمفرمای زندگی من ترس بوده....
من زن شجاعی نیستم....
خیلی بده آدم برسه به انتهای زندگیش ...
و بفهمه شجاع نیست...
هر وقت مادرم این طوری خودش را سبک می کرد ...
نمی دانستم چه باید بگویم...
فقط به صورتش که زمانی باغی بود...
آراسته لبخند می زدم ...
و با کمی خجالت روی دست استخوانی اش می زدم،...
چون خجالت آور است ...
تماشای کسی که آخر عمری خود را موشکافی می کند و به این نتیجه می رسد ...
تنها چیزی که با خود به گور می برد ...
شرم زندگی نکردن است....


استیو_تولتز

صفحات: 10 11 12 13 14

شبکه اجتماعی ساینا · طراحی توسط گروه طراحی وب ابتکارنو