Marina
گفت:
همه ش که نباید توو فکر اتفاقای افتاده باشی،
گاهی هم باید به اتفاقای نیفتاده فکر کنی.
به پاهات فکر کن که هنوز داریشون،
به چشمات که هنوز سر جاشونن،
به خونه ات که هنوز سیل نبرده تش،
به مادرت که هنوز زنده اس.
بالاخره یه چیزایی توو زندگی هست که اتفاق نیفتادن
و تو میتونی به خاطر همونا خوشحال باشی.
گفتم پس عشق چی؟ آخه هنوز توو عمرم عاشق نشدم.
گفت:
راستشو بخوای
عشق تنها چیزیه که نمیدونی اتفاق افتادنش بهتره
یا اتفاق نیفتادنش
Marina
آدمیزاد همش درحال فرار کردن از واقعیته؛
حالا یکی ابزار فرار کردنش عبادته، یکی مشروب، یکی مواد، یکی هرزگی، یکی ورزش، یکی دارو، یکی بازی، یکی کتاب.. ولی هرچقدرم فرار کنی باز واقعیت یجا ته کوچهی بنبست خفتت میکنه.
خلاصه کاش یا واقعیتی وجود نداشت یا لااقل هیچ کوچه ای بنبست نبود.
Marina
من حوصلم پوکید، بیاین یه کاری کنیم